اولين بار كه قرار بود به تنهايي براي برنام? انتخاباتيمان سخنراني كنم در يك روز بهاري در يك خان? معمولي در دموين بود. چند ده نفر در اتاق پذيرايي جمع شده بودند و روي مبلها و صندلي هاي تاشو نشسته بودند. تعدادي هم روي زمين چهارزانو زده بودند؛ نگاهي به سراسر اتاق انداختم. روي ميز ته اتاق همان زير بشقابي هاي قلاب بافي را ديدم كه مادربزرگم در خانهاش داشت. مجسمه هاي كوچك چيني را ديدم كه عمه رابي در قفسههايش ميگذاشت. مردي در رديف جلو به گرمي به من لبخند مي زد. من در آيووا بودم ولي با تمام وجود احساس ميكردم در خان? خودم هستم. مردم آيووا دقيقاً مثل خانواد? من بودند. حوصل? آدمهاي احمق را نداشتند. به كساني كه خودشان را بالا ميگرفتند اعتماد نداشتند و آدم متظاهر و دغل باز را از يك كيلومتري ميشناختند. كاري كه من بايد انجام مي دادم اين بود كه خودم باشم، و همين كار را هم كردم: «اجازه بديد دربار? خودم صحبت كنم. من ميشل اوباما هستم. در جنوب شيكاگو و در آپارتمان كوچكي در طبق? بالاي خانه اي كه خيلي شبيه اينجاست، بزرگ شده ام. پدرم كارگر پمپ آب شهر بود و مادرم در خانه ماند تا من و برادرم را بزرگ كند.»
0 نظر