خوب، پس تنهایی این بود: که یکهو ببینی در این
دنیا هستی، جوری که انگار همین الان از سیاره ی دیگری رسیده ای و اصلا نمی دانی
چرا از آنجا بیرونت کرده اند. فقط اجازه داده اند دو چیز را از آن طرف با خودت
بیاوری (در مورد من صندلی دسته دار و ساعت) و درست مثل یک نفرین باید در تمام
سربالایی ها دنبال خودت بکشانیشان تا یک جایی را پیدا کنی که زندگی ات را با همین
دوتا و با خاطره ی کمرنگ دنیایی که از آن آمده ای از اول سرهم کنی. تنهایی، قطع
عضوی است که دیده نمی شود، ولی ضربه ای است کاری. انگار چشم و گوش ات را از جا
بکنند و اینطوری، جدا شده از تمام احساسات خارج از خودت، بدون کوچکترین نقطه ی
اتصالی به این دنیا و فقط با لامسه و حافظه، مجبورت کنند دنیایت را از نو بسازی،
دنیایی را که باید در آن ساکن شوی و در تو ساکن شود. چه چیزی در این کلام نهفته
بود؟ کجایش به نظرمان سرگرم کننده آمده؟ چرا اینطور به دلمان نشسته؟