تکه ای از کتاب
جوانمردی خوشاندام باوقار و مهربان در
برابرم ایستاد چون درختی که ناگاه از زمین بروید و شاخهایش خاضعانه بر پای نشیند
سبزی برگ به سرخی میوه پیوند خورد و به رسم ادب دلربایی کند ثمر بر دست گیرد و به
لب بخواند که این از بهر توست تناول کن و به لذتی دائم مسرور باش اینک به ستاندن
حبهی عشق درخواست زیارت کردم و فروتنانه در برابرش به شوق گریستم حسی سبک روح بر
فهم قلب پیچید و به انگشت جان بر آن نوشت که سرخی عقل، حقیقت رویای صادق است در شب
قدر نازل شد و پرده از اسرار پنهان هستی کشید با چشمی بهتزده زبانی به لکنت
افتاده و میلی عاشقانه چون سیمرغ مست دست بر خم ابرویش کشیدم و گفتم که رهسپار
کدامین دیاری؟ گوهر از صدف دهان بیرون کشید و در فصاحت بیان چنین گفت که به سوی تو
...